بریده ای از کتاب:
همین که می خواستم موضوع سینما رفتن را بگویم مادرم چادر به سر، سر رسید. آقاسید دو تا شکلات خرسی از جیبش بیرون آورد و رو به من گفت: «بابا جان این شکلات ها رو بگیر. یکیش واسه تو و اون یکی رو بده به محسن. من با مادرت حرف مهمی دارم. امّا بعدا بهم بگو چی شده بود؟ باشه؟!» با ناراحتی گفتم: «باشه.» و سلانه سلانه پله های راهرو را پایین رفتم. محسن کنار باغچه با پسرهای همسایه الک و دولک بازی می کرد. صدایشان زدم. شکلات ها را نصف کردم و نشستیم کنار حوض. داشتم به سینما فکر می کردم که آقاسید خوشحال از کنارمان رد شد و بیرون رفت. فکری به ذهنم رسید اگر امیر من را به سینما نمی برد خب اگر به آقاسید بگویم حتما مرا خواهد برد. به دنبال آقا سید از در خانه بیرون دویدم امّا اثری از او نبود. زیر لب با خود گفتم: «هر وقت که دیدمش، بهش می گم.» آن شب رویاهای جور واجور خواب را بر من حرام کردند. از جایم برخواستم و دیدم فقط محسن در رخت و خواب است. پشت پرده طرف اتاق مهمان چراغ نفتی روشن بود و صدای پچ پچ می آمد. از گوشه ی پرده به اتاق نگاه کردم. مادر با مرضیه و امیر صحبت می کرد. گوش هایم را تیز کردم. مادر با صدای لرزان می گفت: «این طوری بهتره مامان جان… شما دو تا بهتر از بقیه می دونین وضع و حال زندگیمونو. این جوری آقاسید هم کمک خرجی می ده. دیگه امیر مجبور نیست شب سر کار بمونه. منم فقط تا ظهر خونه ی حاج خانم می مونم.»
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.